من او را میخواهم...
من او را با تمام وجود میخواهم...
من آن لبهای شهوانی درشت را میخواهم
آن چشمهای تازه بلوغ یافته ی کاوشگر را
من آن برق معصومیت را میخواهم
آن چهره ی در نقاب کشیده شده که در ظلمت شب با من می رقصید
آن بازوان ظریف و لطیف را
گیسوانش را به باد سپرده و دست های مرا می فشرد
و من از زمین کنده شده بودم.
آه چه احساسی بود چیزی همانند ، نه شاید هم خود عشق نمی دانم اولین بارم است!
نگار من بر چهره ی تو ردپای خون پیداست!!!
حیف چشمانت...
کاش اشک های تو از چشمان من می باریدند!!!