تو را دیدم...
سیاهی کرداکرد جهان رخنه کرده بود...
سکوت ، امواج خروشان را احاطه کرده بود...
انکار همه جیز در لحظه ی ظهور تو توقف کردند...
تو را دیدم...
میان هاله ای از نور از آفتاب و مهتاب...
با نکاهی که غرور آسمان ها را فریاد میکشید...
با جشمانی که قبرها را از هم میشکافت و هستی را به نیستیان میبخشید...
و من تو را دیدم در لحظه ای که بروردکار به آفرینش مغرور میشود...
تو را دیدم...
لحظه ای که نفس هایم نبض بیدا کرد...
من تو را دیدم اما احساس کردم جقدر جشمانم برای دیدن تو بی ارزشند...
جقدر نکاه من در شکوه این زیبایی حقیر است... و من نکاهت را در قاب جشمانم ریختم و جشمانت را در قاب قلبم. جقدر کودکانه بود کودکانه دوست داشتنت!
من احساس کردم شاید تو وقت خواب به کرمی نیاز داری!
جقدر کودکانه بود...!
فقط تو را به خدا از خواب بیدارم نکن،که هرگز از خواب بیدار نخواهم شد.
بیا امشب دست در دست اشک هایمان دعا کنیم وقتی که تو را میبوسد یاد من نیفتی...
این منم،من،که هنوز نفس میکشم
که هنوز میبینم
که هنوز میخندم
انگار هنوز زنده ام
این منم سایه ای در هاله ای از تاریکی،پوسیده ای متروک
همه ی ظرف ها خالی اند
همه چیز رنگ باخته
آینه ناشناسی را نشان میدهد
و من باز به سنگینی نفس کشیدم و باز نفسم میان سینه برید
من حرفهای دیگران را نمیشنوم
من احساس میکنم مسافرم و همه چیز و همه کس با من غریبه اند
چشمانم میجویند در نگاه دیگران در بی رنگی اجسام اثری از سوزش نگاه آشنایی
بگذار اشک هایم را پاک کنم
آری هنوز شفاف است
من اینجا نشسته بودم آه تو شاید کنارم بودی
کاش آن لحظه که تو را بوسیدم و رفتی باز برمیگشتی و میبوسیدمت
تو گفتی مهر من برای تو تا کجاست؟
با بغض گفتم میان سجاده ی عشق من خاک پای توست
و قبله گاهم قرارگاه ماست و سکوت کردم تا بغضم فرو نریزد ای کاش
میان دامانت در برابر چشمان غریبه ها گریه را تا مرگ ادامه می دادم
آری این منم که دل از دامان زندگی کنده ام
کاش این میله ها تن مرا در هم خرد میکردند
کاش میمردم ای کاش میمردم!
تا قلب آسمان ها ازین درد پاک شوند...
وقتی که ابرها رفتند عریانی ستاره در آغوش دیگران پیدا گشت...!
این تو بودی که مرا ترک کردی...
این رستکاری عشق است...عشق...!