دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

توخالی

من او را از دست دادم...

هر لحظه مرگ را مزه مزه می کنم...

او دیگر بر نخواهد گشت...

دراین دنیا که همه چیز دروغی پوچ و ناپایدار است...

من به او ایمان داشتم و ابدی می دانستم...

او مرا ترک کرد...

به سادگی برگی که از درخت می افتد...

من دیگر آن من سابق نیستم...

نمی دانم...

اما اینجا دیگر جای من نیست...


فقط خدا

بوی علف باران خورده در هوا پیچیده است...

و نسیم ملایمی در کوهستان می رقصد...

دیشب را باران شست و امروز آفتاب بر دل قله های برف نفوذ می کند...

رودها بیقرار و پر تلاطم تن زمین را از آلودگی ها می زدایند...

پایین تر از این هیاهو میان دشتی سبز دخترکی آواز خوان گذر می کند...

می رقصد و می خواند: میهمان داریم... میهمان داریم...

سبدش در دست و به هر گل می رسد یکی می چیند...

نسیم آرام از کنارش عبور کرد و گفت:

چیست دلیل اینهمه شوریده حالی تو دخترک؟!

میهمانتان مگر کیست؟!

دخترک اشک در چشمانش حدقه زد و با لبخند گفت:

مادرم گفت برو یک پیاله شیر بخر...

امروز خدای یگانه میهمان ماست!!


/strong