دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

حقیقت

همچون جوششی از اعماق قلبها 

که آن را نه زوالی است و نه مقیاسی

گامهایش به بلندای طاق آسمان

قفل ها را در هم میشکند و دروازه ها را باز میکند

چراکه قانونش آزادیست

و چشمی که نگاهش را حجابی نیست

چرا که او ، سینه را عریان کرده...

آرام آرام می آید اما ذاتش طوفانی 

حضورش ابدی و آرامشش وصف ناپذیر...

درست همان لحظه که کنجکاوی و به دیگران طعنه میزنی

 اما به کلامت ایمان نداری!

وجودت تسلیم ، چشمهایت مظطرب 

و میان جمعیت در جست وجویی...

چه ناشیانه تظاهر میکنی.... حقیقت آشکارا می آید....

درست همان لحظه که در خود فرو میریزی آری همان لحظه که سکوتت معنا پیدا میکند!

آوایش از دور دست ها به گوش میرسد

 تا تپش خون ، رگ هایت را پاره پاره کند

و به راستی میان خالیه دست ها جای دستانیست که کاملت کند!

از روز ازل تا لحظه ی جاودانگیت را

و به شکوه اشک و به زیبایی لبخند

دو کلمه: یکی مرد و دیگری زن

و خدایی که ملکوتش را رها کرده تا تماشا کند

بوسه ای را که میوه ی درخت آفرینش است

و ریشه هایش ازآن تغذیه میکند

آری او همان عشق است...