ای آخرین برگ پاییزی تقدیر تو،افتادن است
اگرچه هنوز دلت سبز و ساقه ی امیدت ، شاخه اش را محکم بغل کرده...
اما
چشم باز کن و ببین،درختی که تو بر آن روییده ای ، ریشه هایش را خزان به تاراج برده است!
خاطره ها را بسوزان...!
عکس ها را نامه ها را همه چیز را همه...
چرایش را از من بپرس
یک روز یک لحظه
وقتی که سراغش را از خاطراتش میگیری ، تمام سهمت یک آه سینه سوز است.
همچون جوششی از اعماق قلبها
که آن را نه زوالی است و نه مقیاسی
گامهایش به بلندای طاق آسمان
قفل ها را در هم میشکند و دروازه ها را باز میکند
چراکه قانونش آزادیست
و چشمی که نگاهش را حجابی نیست
چرا که او ، سینه را عریان کرده...
آرام آرام می آید اما ذاتش طوفانی
حضورش ابدی و آرامشش وصف ناپذیر...
درست همان لحظه که کنجکاوی و به دیگران طعنه میزنی
اما به کلامت ایمان نداری!
وجودت تسلیم ، چشمهایت مظطرب
و میان جمعیت در جست وجویی...
چه ناشیانه تظاهر میکنی.... حقیقت آشکارا می آید....
درست همان لحظه که در خود فرو میریزی آری همان لحظه که سکوتت معنا پیدا میکند!
آوایش از دور دست ها به گوش میرسد
تا تپش خون ، رگ هایت را پاره پاره کند
و به راستی میان خالیه دست ها جای دستانیست که کاملت کند!
از روز ازل تا لحظه ی جاودانگیت را
و به شکوه اشک و به زیبایی لبخند
دو کلمه: یکی مرد و دیگری زن
و خدایی که ملکوتش را رها کرده تا تماشا کند
بوسه ای را که میوه ی درخت آفرینش است
و ریشه هایش ازآن تغذیه میکند
آری او همان عشق است...
صدا کن مرا تا بیدار شوم
از لابلا ی خاک پدیدار شوم
سر به دامانت گذارم بار دگر
قربانی لحظه های دیدار شوم
آه این درد لعنتی سینه را باز فشرد
اگر خریداری بیا دوباره بیمار شوم
در دل شب خود را به خاک سپرد مردی
تو صدا کن ، صدا کن مرا تا بیدار شوم
همچون بادبادکی در دست کودکی
لابلای انگشتان تو بود تقدیرم
و دلخوش که به سادگی من دلخوشی
اوج گرفتم با عشقت...
و دستان سرد تو که ریسمان را رها کرد...
و فراموشت شد که رویای کودکی ات را باد برد!!
آرامگاه این خسته ی مشوش بود تنـــــت
من آن دیوانه ی کوچه هــــای شهر دلت
دست به آسمان گرفتی که رهایت کنــم؟
نگو دگر نیست اندیشه ای ز من در سرت
بدان بهار و خزان ، سیاه و سپید ، هـــــیچ نمانــد
به جرم غروب آســـمان ، خورشید را ز خود نرانــد
تا خـــــــــــدا باشد و به عالمی پادشاهی کنــــــد
عاشق جز عشق ز معشوق خویش،هیچ نخواهد...