دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

پرستش

به هوای دستهای تو زمین خوردن
در گرمای تنت آب شدن،مردن
در هوسگاه معبد تو عریان رقصیدن
یا در آغوشت،لمس خدا را فهمیدن
با تو تا اعماق ناشناخته هارفتن
یا که با دلتنگی پلک ها رابستن
در چشم هایت اشک اشتیاق را دیدن
به بهای بوسه هایت زخم خوردن
با نفس های تو نفس کشیدن
نام تو را جای نامم نوشتن
من این جنون عشق را

من این پاره پاره های رگهای تنم را میپرستم...




حسرت من

در اعماق جانم آرزوئیست غریب
جان کندن میان بازوان شعله ور تو
تو را چنان به آغوش کشم از عشق
که سراپا شوم غوطه ور تو...

زخم

اشک میریزم بیاد لحظاتی که تو از خون عشق من مینوشیدی و آن هنکام که سیراب میشدی مرا با زخم هایم رها میکردی...
و اشک های من برای توست!
نه برای آن خیانت و این تنهایی...



خواب

امشب بر پرده ی نازک خیال نقش چشمان تو را خواهم دید پس با اشتیاق دیدارت آرام میگیرم...


شاید...


دوست دارم تو را

نه تو را

که تویی را که وقته تنهایی با من بود

که شاید آن تو بودی!!!

سکوت



نشست رو برویش

سکوت کرد...

سرش را بالا گرفت 

نگاهش کرد 

سکوت کرد... 

لبهایش را بوسید 

در آغوش کشیدش 

سکوت کرد... 

زمزمه ای در گوشش کرد 

سکوت کرد... 

سکوت کرد... 

سکوت کرد... 

و هیچکس جز خدا ندانست راز نهفته در آن همه سکوت و دقایق را 

چرا که هر دو در آغوش هم برای یکدگر مردند...

سرنوشت

خداوند قصه ای اندوه بار نوشت 

چنان که گریان گشت و آهی کشید 

سپس چشم را بست و قرعه ای برداشت،از میان همه... 

من و تو 

 قصه ی تقدیر پایانش این بود...

جدایی جدایی جدایی 


روح بیمار

بهانه ی به آغوش کشیدنت ارضاء روح عاشق و حجران دیده ام بود 

چرا که بوسه هایت جهان مرا زیرو رو می کرد...

حقیقت

من فراتر از عشق تو را می خواهم 

با کلامی لطیف تر از احساس تو را می خوانم 

ای راز چشمان من فقط از خدا بپرس وسعت قلب مرا....


دروغ

در آغوش من اشک می ریختی بی قراری می کردی...

آه دل نمی کندی!! چه می شد کرد؟؟  

طاقت رنج تو را نداشتم... 

و به تو گفتم بیزارم از وابستگیه کودکانه ات به من به تو گفتم برو... 

تو مرا با نفرت ترک کردی اما فریاد مرا در دل نشنیدی که گفتم... 

خدای من بازگرد...