من این پاره پاره های رگهای تنم را میپرستم...
در اعماق جانم آرزوئیست غریب
جان کندن میان بازوان شعله ور تو
تو را چنان به آغوش کشم از عشق
که سراپا شوم غوطه ور تو...
اشک میریزم بیاد لحظاتی که تو از خون عشق من مینوشیدی و آن هنکام که سیراب میشدی مرا با زخم هایم رها میکردی...
و اشک های من برای توست!
نه برای آن خیانت و این تنهایی...
نشست رو برویش
سکوت کرد...
سرش را بالا گرفت
نگاهش کرد
سکوت کرد...
لبهایش را بوسید
در آغوش کشیدش
سکوت کرد...
زمزمه ای در گوشش کرد
سکوت کرد...
سکوت کرد...
سکوت کرد...
و هیچکس جز خدا ندانست راز نهفته در آن همه سکوت و دقایق را
چرا که هر دو در آغوش هم برای یکدگر مردند...
خداوند قصه ای اندوه بار نوشت
چنان که گریان گشت و آهی کشید
سپس چشم را بست و قرعه ای برداشت،از میان همه...
من و تو
قصه ی تقدیر پایانش این بود...
جدایی جدایی جدایی
بهانه ی به آغوش کشیدنت ارضاء روح عاشق و حجران دیده ام بود
چرا که بوسه هایت جهان مرا زیرو رو می کرد...
من فراتر از عشق تو را می خواهم
با کلامی لطیف تر از احساس تو را می خوانم
ای راز چشمان من فقط از خدا بپرس وسعت قلب مرا....
در آغوش من اشک می ریختی بی قراری می کردی...
آه دل نمی کندی!! چه می شد کرد؟؟
طاقت رنج تو را نداشتم...
و به تو گفتم بیزارم از وابستگیه کودکانه ات به من به تو گفتم برو...
تو مرا با نفرت ترک کردی اما فریاد مرا در دل نشنیدی که گفتم...
خدای من بازگرد...