-
ز
1393/04/12 12:45
قصه ی دلم قصه ی هزار و یک شب است هزار مرتبه سوختن به دنبال یک تب است.....
-
پوچ
1392/10/21 19:18
ای آخرین برگ پاییزی تقدیر تو،افتادن است اگرچه هنوز دلت سبز و ساقه ی امیدت ، شاخه اش را محکم بغل کرده... اما چشم باز کن و ببین،درختی که تو بر آن روییده ای ، ریشه هایش را خزان به تاراج برده است!
-
آینده
1392/02/23 22:26
خاطره ها را بسوزان...! عکس ها را نامه ها را همه چیز را همه... چرایش را از من بپرس یک روز یک لحظه وقتی که سراغش را از خاطراتش میگیری ، تمام سهمت یک آه سینه سوز است.
-
بهانه
1392/01/30 19:20
گر به هزار بهانه رفته ای به یک بهانه بازگرد ...
-
حقیقت
1391/08/26 22:24
همچون جوششی از اعماق قلبها که آن را نه زوالی است و نه مقیاسی گامهایش به بلندای طاق آسمان قفل ها را در هم میشکند و دروازه ها را باز میکند چراکه قانونش آزادیست و چشمی که نگاهش را حجابی نیست چرا که او ، سینه را عریان کرده... آرام آرام می آید اما ذاتش طوفانی حضورش ابدی و آرامشش وصف ناپذیر... درست همان لحظه که کنجکاوی و به...
-
خاطره
1391/08/23 20:41
تمام زندگی ام یک خاطره داشت !!! و تمام زندگی ام مرور همان خاطره شد......
-
صدا
1391/07/08 13:22
صدا کن مرا تا بیدار شوم از لابلا ی خاک پدیدار شوم سر به دامانت گذارم بار دگر قربانی لحظه های دیدار شوم آه این درد لعنتی سینه را باز فشرد اگر خریداری بیا دوباره بیمار شوم در دل شب خود را به خاک سپرد مردی تو صدا کن ، صدا کن مرا تا بیدار شوم
-
باد بادک
1391/07/03 12:50
همچون بادبادکی در دست کودکی لابلای انگشتان تو بود تقدیرم و دلخوش که به سادگی من دلخوشی اوج گرفتم با عشقت... و دستان سرد تو که ریسمان را رها کرد... و فراموشت شد که رویای کودکی ات را باد برد!!
-
بدون عنوان دو
1391/04/06 19:44
آرامگاه این خسته ی مشوش بود تنـــــت من آن دیوانه ی کوچه هــــای شهر دلت دست به آسمان گرفتی که رهایت کنــم؟ نگو دگر نیست اندیشه ای ز من در سرت بدان بهار و خزان ، سیاه و سپید ، هـــــیچ نمانــد به جرم غروب آســـمان ، خورشید را ز خود نرانــد تا خـــــــــــدا باشد و به عالمی پادشاهی کنــــــد عاشق جز عشق ز معشوق...
-
بدون عنوان
1391/03/14 20:19
به هیچ چیز اعتقاد نداشتم، جز عشق ....! آه... اما حالا به همه چیز اعتقاد دارم بجز عشق....
-
عشق
1391/01/22 21:00
همه چیز را زمان به زوال میکشد... و همچون سوسوی فانوس در تاریکی پی در پی محو میکند... اما تو... تو ای عشق ، به عظمت تاریخ آفرینش ماندگاری و جاودان چراکه نیکوترین هدیه پروردگار به زمینیانی....!
-
دانسته
1390/11/03 14:09
وقتی که سپیده صبح آخرین نقطه های شب را با خود می شوید، تو مرا از یاد خواهی برد... بگذار این بوسه را با سیل اشک از لبانت بگیرم!!!
-
آفرینش
1390/10/27 19:18
کدام دروغ ؟ کدام زندگی ؟ کدام حقیقت ؟ دل به کدام بندم؟ وقتی دلیل آفرینشم عشق تو بود!!!! کدام
-
نفرین
1390/10/17 19:46
نفرین به من نفرین به قلب من آه نه ، اما لعنت به عشق خودم را به خواب زده ام و کابوس خیانت می بینم دلم ... دلم ... که لعنت به دلم ، اجازه نمی دهد از خواب بلند شوم... نه... نه... من تن عریان تو را دیدم که در دست غریبه ها می رقصید... نفرین به من ... ابن حماقت است اما چشم هایم را بسته ام به امید آینده خوابیده ام... عشق از...
-
لبخند
1390/10/11 22:09
به من که از درون متلاشی میشدم نگاه کردی... هنوز به معصومیت ی که در عمق نگاهت ترسیم کرده بودم ایمان داشتم... و تو لبخند زدی و رفتی... و لبخند زدم... چرا که لبخند تو همیشه برایم شیرین بود،حتی لبخند به مرگ من!
-
توخالی
1390/09/23 13:26
من او را از دست دادم... هر لحظه مرگ را مزه مزه می کنم... او دیگر بر نخواهد گشت... دراین دنیا که همه چیز دروغی پوچ و ناپایدار است... من به او ایمان داشتم و ابدی می دانستم... او مرا ترک کرد... به سادگی برگی که از درخت می افتد... من دیگر آن من سابق نیستم... نمی دانم... اما اینجا دیگر جای من نیست...
-
فقط خدا
1390/09/02 10:36
بوی علف باران خورده در هوا پیچیده است... و نسیم ملایمی در کوهستان می رقصد... دیشب را باران شست و امروز آفتاب بر دل قله های برف نفوذ می کند... رودها بیقرار و پر تلاطم تن زمین را از آلودگی ها می زدایند... پایین تر از این هیاهو میان دشتی سبز دخترکی آواز خوان گذر می کند... می رقصد و می خواند: میهمان داریم... میهمان...
-
دختر رویا
1390/07/19 16:43
من او را میخواهم... من او را با تمام وجود میخواهم... من آن لبهای شهوانی درشت را میخواهم آن چشمهای تازه بلوغ یافته ی کاوشگر را من آن برق معصومیت را میخواهم آن چهره ی در نقاب کشیده شده که در ظلمت شب با من می رقصید آن بازوان ظریف و لطیف را گیسوانش را به باد سپرده و دست های مرا می فشرد و من از زمین کنده شده بودم. آه چه...
-
آخرین نفس
1390/07/17 12:50
عطر تنت در هوا پراکنده است... چشمهایم را میبندم... آخرین نفس را عاشقانه میکشم.
-
حیف چشمانت...
1390/07/13 12:22
نگار من بر چهره ی تو ردپای خون پیداست!!! حیف چشمانت... کاش اشک های تو از چشمان من می باریدند!!!
-
نسیم
1390/06/15 12:05
من جانم را به نسیمی بخشیدم که هنگام سحر،از آشیانت گذر کرد... آه ای کاش لحظه ای یادم میکردی!
-
معامله
1390/05/01 19:41
خداوندا،تن مرا هیزم جهنمت ساز و تا ابدیت بسوزان... اما برای نفسی مرا به عشقم برسان.
-
خاک
1390/04/03 22:25
این دست های من که تو ترکشان کردی را در دست های خاک می گیرم این اشتیاق و این جنون را با خود به آغوش خاک می برم....
-
عذاب الهی
1390/03/03 23:55
تو می روی و من زنده می مانم و این شروع بزرگترین عذاب الهی ست...
-
پرستش
1390/02/28 23:09
به هوای دستهای تو زمین خوردن در گرمای تنت آب شدن،مردن در هوسگاه معبد تو عریان رقصیدن یا در آغوشت،لمس خدا را فهمیدن با تو تا اعماق ناشناخته هارفتن یا که با دلتنگی پلک ها ر ا بستن در چشم هایت ا شک اشتیاق ر ا دیدن به بهای بوسه هایت زخم خوردن با نفس های تو نفس کشیدن نام تو ر ا جای نامم نوشتن من این جنون عشق را من این پاره...
-
حسرت من
1390/02/26 23:24
در اعماق جانم آرزوئیست غریب جان کندن میان بازوان شعله ور تو تو را چنان به آغوش کشم از عشق که سراپا شوم غوطه ور تو...
-
زخم
1390/02/26 11:13
اشک میریزم بیاد لحظاتی که تو از خون عشق من مینوشیدی و آن هنکام که سیراب میشدی مرا با زخم هایم رها میکردی... و اشک های من برای توست! نه برای آن خیانت و این تنهایی...
-
خواب
1390/02/23 20:55
امشب بر پرده ی نازک خیال نقش چشمان تو را خواهم دید پس با اشتیاق دیدارت آرام میگیرم...
-
شاید...
1390/02/18 10:10
دوست دارم تو را نه تو را که تویی را که وقته تنهایی با من بود که شاید آن تو بودی!!!
-
سکوت
1390/02/12 12:54
نشست رو برویش سکوت کرد... سرش را بالا گرفت نگاهش کرد سکوت کرد... لبهایش را بوسید در آغوش کشیدش سکوت کرد... زمزمه ای در گوشش کرد سکوت کرد... سکوت کرد... سکوت کرد... و هیچکس جز خدا ندانست راز نهفته در آن همه سکوت و دقایق را چرا که هر دو در آغوش هم برای یکدگر مردند...