آرامگاه این خسته ی مشوش بود تنـــــت
من آن دیوانه ی کوچه هــــای شهر دلت
دست به آسمان گرفتی که رهایت کنــم؟
نگو دگر نیست اندیشه ای ز من در سرت
بدان بهار و خزان ، سیاه و سپید ، هـــــیچ نمانــد
به جرم غروب آســـمان ، خورشید را ز خود نرانــد
تا خـــــــــــدا باشد و به عالمی پادشاهی کنــــــد
عاشق جز عشق ز معشوق خویش،هیچ نخواهد...