دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

بدون عنوان دو

آرامگاه این خسته ی مشوش بود تنـــــت

من آن دیوانه ی کوچه هــــای شهر   دلت

دست به آسمان گرفتی که رهایت کنــم؟

نگو دگر نیست اندیشه ای ز من در سرت

 


بدان بهار و خزان ، سیاه و سپید ، هـــــیچ نمانــد

به جرم غروب آســـمان ، خورشید را ز خود نرانــد

تا خـــــــــــدا باشد و به عالمی پادشاهی کنــــــد

عاشق جز عشق ز معشوق خویش،هیچ نخواهد...