دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

براستی عاشق شده ام...

 تمامم کردی
ای سپیدپوش شب نشین
تمامم کردی،
از آن روز که تصویر دیدگانت را در قاب غبار آلود دلم جا دادی و
و بی صدا گریختی.
و لرزانم ز هراسی که تا غروب ندانم از برای چه مرا در لابه لای کتاب خاطرات جا گذاشتی.
و پیش از هر بارانی شدن از چشمانم بپرسم،آیا او نیز در فراق از برای من دیدگانش نمناک می شود؟ و از دل پرسید آیا او نیز مثل تو غم عالم و آدم را به سینه می کشد،دلتنگ است؟
اگر چنین باشد به کدامین سبب راه سفر گرفت؟
شاید سیاهی به قلب او نیز رخنه کرده باشد.
چرا مرا...چرا...و هزار سوال.
اما تمام پاسخ ها را دل دلتنگ و دیوانه می دهد
هر چه هست عاشقش شده ام!!!

رفت اما...

گفت   ز  تو  دل  سیرم  قرار  ماندنم  نیست 

لیک ندانست تا عمق وجودم ناخوانده است 

مرا      به    خاطراتش    سپرد    ای  دریغا 

ندانست   قلبم   تنهاترین   و    آواره   است
زجر هجرانش   بدو گفتم، ای  صد افسوس 

ندانست خنجرعشق در سینه جامانده است

از نفس افتاده ام...

در دست بگیر خنجر را سینه ام بشکاف... 

دگر نمیتوانم سوگند به غربتم دگر نمی توانم قلبم از سینه برون کش...


تو سفر کردی اما من مسافر شدم...

سفرت ایمن گشت،آسوده راهی شو چراکه پشت سرت خون من جاری شد  

 

ورق سرنوشت

مهرت ز کجا در قلب من مسکن گرفت 

تمام وجودم را عشق تو در بر گرفت 

تو لبخند می زدی و من ندانستم ز مستی 

وابستگی هایم به تو رفته رفته پا می گرفت 

ای وای بر من که کور بودم 

ز حال و هوای دل نیز دور بودم 

ز کجا آغاز شد از دوستت دارم های من 

یا ز چشمان ما خیره به هم 

عشقت در خون من جریان گرفت 

جسم سردم با نگاهی جان گرفت 

 چشم باز کردم،چه حاصل کار از کار  گذشته بود 

ورقی خیس مانده که رویش نوشته بود
فراموشم کن۰۰۰

برو ولی ب...


دل را زمن بکن
من که فردایم به غروب امروز هم نخواهد رسید...
 

دلبستگی...

آنگاه  که   رقص    باد   گیسوانت را نوازش   می کرد  

ندانستم که دلم داشت با چشمانت سازش می کرد 

پر کشیدی ز برم و چشم پوشیدی از                          

عاشقی که به دامانت خواهش می کرد

در انتظار تو تا ابد خواهم ماند...

قرارمان در میان شکوفه ی شقایق ها،در کنار تک درخت یادگاری ها،در کنار رود پاکی ها،در میان آغوش مهربانی ها،روبروی چشم انداز خاطره ها،قرارمان با تمام دلواپسی ها زیر سایه ساری که تو را سجده میکردم،دل را مجنونت میکردم،همان جا که عطر تنت مرا بیهوش میکرد،چشمانت غصه هایم را خاموش میکرد،جایی که عشقمان طلوع کرد و تا غروب خورشید هم عمر نکرد...آری در کنار همان سنگ عاشقی که از دلش شقایق رانده بود،که حال سنگ قبر من است...پس هر زمان که دلت تنها شد هر زمان دلت از شدت غم گرفت،من در انتظارم ای کوه غرورم پیش من باز گرد...