دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

فراموش شده

همه چیز تیره و مات بود...
با حق حق و تنی لرزان آرام آرام خودش را پشت پنجره کشید...
از کدام دست کمک میطلبید؟!
از کدام چشم،نگاه میخواست؟!
امیدش آتش دوزخ بود...و نفس هایش بوی خون میداد...
شاید این کتاب به آخرین برگ نرسیده باشد اما میتوان به نقطه ی آخر پرواز کرد!
برخاست...با مشتی گره کرده...
اما...چشم هایش را درخششی زد....
قلبش در میان دستی ریشه زد...
قیامت را به درونش کشاند...
روحش در نوای آوایش آرمید...
و همه اش او شد...
ستاره ای را دید...
و روزها را در آرزوی شب سپری میکرد
و شب ها را باگریه ای از شوق و بیم فردا...
عشقش آسمانی بود و او زمینی...
شاید عشق واژه ای برای انتهای دوست داشتن باشد،
اما جنون واژه ای برای انتهای عشق است،
و او به انتهای جنون رسیده بود،پرستش.
تن زخم خورده اش را با امید او وصله میزد
و اشک هایش را با آرزویش،می شست...
غروب نزدیک میشد و او به هوای ستاره خون را از پیکرش شست...
اشتیاق دیدار از بند بند تنش جوانه میزد و وجودش را آب میساخت
لب پنجره ایستاد...
غروب شد،آسمان لباس سیه به تن بوشید وماه آمد و ستاره ها یکی پس از دیگری...
انتظار... انتظار...
هراس ...هراس...
پاسی از شب گذشت...
انتظار... انتظار...
هراس... هراس...
و سپیده سرزد و شب رفت...
بغضش فروریخت و با دست های سردش گردا گرد جسم بیجانش حلقه شد...
میان اشک و خون افتاد... روزها گذشت و شب ها...
انتظار... انتظار... انتظار
شاید انتظار یعنی صبر و دلهره
اما انتظار یعنی تردید و نومیدی
اما اتنظار عشق یعنی فروریختن آسمان ها
یعنی اشتیاق و سکوت یعنی امید و نومیدی یعنی اضطراب و دلهره یعنی مرگی آرام و خاموش
یعنی شکنجه از ثانیه های تمام نشدنی
یعنی دلتنگی
یعنی نفس کشیدن به امید دیدار
و یعنی یعنی آه هیج واژه ای نیست!
گریه نمیکرد چون اشکی نداشت...
ناله نمیکرد چون نایی نداشت...
فقط زیر لب زمزمه میکرد:
پرستش،پرستش
سکوت... سکوت...سکوت
شب سررسید و هیچکس پشت پنجره نبود...!
پنجره گریه میکرد...
زمین از شکوه این عشق میلرزید...
و ابرها باریدند و باریدند

تا قلب آسمان ها ازین درد پاک شوند...

وقتی که ابرها رفتند عریانی ستاره در آغوش دیگران پیدا گشت...!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد