دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

تو را دیدم

تو را دیدم...
سیاهی کرداکرد جهان رخنه کرده بود...
سکوت ، امواج خروشان را احاطه کرده بود...
انکار همه جیز در لحظه ی ظهور تو توقف کردند...
تو را دیدم...
میان هاله ای از نور از آفتاب و مهتاب...
با نکاهی که غرور آسمان ها را فریاد میکشید...
با جشمانی که قبرها را از هم میشکافت و هستی را به نیستیان میبخشید...
و من تو را دیدم در لحظه ای که بروردکار به آفرینش مغرور میشود...‏
تو را دیدم...
لحظه ای که نفس هایم نبض بیدا کرد...
من تو را دیدم اما احساس کردم جقدر جشمانم برای دیدن تو بی ارزشند...
جقدر نکاه من در شکوه این زیبایی حقیر است... و من نکاهت را در قاب جشمانم ریختم و جشمانت را در قاب قلبم. جقدر کودکانه بود کودکانه دوست داشتنت!
من احساس کردم شاید تو وقت خواب به کرمی نیاز داری!
جقدر کودکانه بود...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد