دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

فقط خدا

بوی علف باران خورده در هوا پیچیده است...

و نسیم ملایمی در کوهستان می رقصد...

دیشب را باران شست و امروز آفتاب بر دل قله های برف نفوذ می کند...

رودها بیقرار و پر تلاطم تن زمین را از آلودگی ها می زدایند...

پایین تر از این هیاهو میان دشتی سبز دخترکی آواز خوان گذر می کند...

می رقصد و می خواند: میهمان داریم... میهمان داریم...

سبدش در دست و به هر گل می رسد یکی می چیند...

نسیم آرام از کنارش عبور کرد و گفت:

چیست دلیل اینهمه شوریده حالی تو دخترک؟!

میهمانتان مگر کیست؟!

دخترک اشک در چشمانش حدقه زد و با لبخند گفت:

مادرم گفت برو یک پیاله شیر بخر...

امروز خدای یگانه میهمان ماست!!


/strong