بوی علف باران خورده در هوا پیچیده است...
و نسیم ملایمی در کوهستان می رقصد...
دیشب را باران شست و امروز آفتاب بر دل قله های برف نفوذ می کند...
رودها بیقرار و پر تلاطم تن زمین را از آلودگی ها می زدایند...
پایین تر از این هیاهو میان دشتی سبز دخترکی آواز خوان گذر می کند...
می رقصد و می خواند: میهمان داریم... میهمان داریم...
سبدش در دست و به هر گل می رسد یکی می چیند...
نسیم آرام از کنارش عبور کرد و گفت:
چیست دلیل اینهمه شوریده حالی تو دخترک؟!
میهمانتان مگر کیست؟!
دخترک اشک در چشمانش حدقه زد و با لبخند گفت:
مادرم گفت برو یک پیاله شیر بخر...
امروز خدای یگانه میهمان ماست!!