دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

عشق

همه چیز را زمان به زوال میکشد...

و همچون سوسوی فانوس در تاریکی پی در پی محو میکند...

اما تو...

تو ای عشق ، به عظمت تاریخ آفرینش ماندگاری و جاودان

چراکه نیکوترین هدیه پروردگار به زمینیانی....!

دانسته

وقتی که سپیده صبح آخرین نقطه های شب را با خود می شوید،

تو مرا از یاد خواهی برد...

بگذار این بوسه را با سیل اشک از لبانت بگیرم!!!



آفرینش

کدام دروغ؟

کدام زندگی؟

کدام حقیقت؟

دل به کدام بندم؟

وقتی دلیل آفرینشم عشق تو بود!!!!


کدام

نفرین

نفرین به من

نفرین به قلب من

آه نه ، اما لعنت به عشق

خودم را به خواب زده ام و کابوس خیانت می بینم

دلم ... دلم ... که لعنت به دلم ، اجازه نمی دهد از خواب بلند شوم...

نه... نه... من تن عریان تو را دیدم که در دست غریبه ها می رقصید...

نفرین به من ... ابن حماقت است اما چشم هایم را بسته ام به امید آینده خوابیده ام...

عشق از ذات خداست این عشق نیست حماقت است...

لبخند

 

 

به من که از درون متلاشی میشدم نگاه کردی...  

هنوز به معصومیتی که در عمق نگاهت ترسیم کرده بودم ایمان داشتم...

و تو لبخند زدی و رفتی... 

و لبخند زدم... 

چرا که لبخند تو همیشه برایم شیرین بود،حتی لبخند به مرگ من!

توخالی

من او را از دست دادم...

هر لحظه مرگ را مزه مزه می کنم...

او دیگر بر نخواهد گشت...

دراین دنیا که همه چیز دروغی پوچ و ناپایدار است...

من به او ایمان داشتم و ابدی می دانستم...

او مرا ترک کرد...

به سادگی برگی که از درخت می افتد...

من دیگر آن من سابق نیستم...

نمی دانم...

اما اینجا دیگر جای من نیست...


فقط خدا

بوی علف باران خورده در هوا پیچیده است...

و نسیم ملایمی در کوهستان می رقصد...

دیشب را باران شست و امروز آفتاب بر دل قله های برف نفوذ می کند...

رودها بیقرار و پر تلاطم تن زمین را از آلودگی ها می زدایند...

پایین تر از این هیاهو میان دشتی سبز دخترکی آواز خوان گذر می کند...

می رقصد و می خواند: میهمان داریم... میهمان داریم...

سبدش در دست و به هر گل می رسد یکی می چیند...

نسیم آرام از کنارش عبور کرد و گفت:

چیست دلیل اینهمه شوریده حالی تو دخترک؟!

میهمانتان مگر کیست؟!

دخترک اشک در چشمانش حدقه زد و با لبخند گفت:

مادرم گفت برو یک پیاله شیر بخر...

امروز خدای یگانه میهمان ماست!!


/strong

دختر رویا

من او را میخواهم...

من او را با تمام وجود میخواهم...

من آن لبهای شهوانی درشت را میخواهم

آن چشمهای تازه بلوغ یافته ی کاوشگر را

من آن برق معصومیت را میخواهم

آن چهره ی در نقاب کشیده شده که در ظلمت شب با من می رقصید

آن بازوان ظریف و لطیف را

گیسوانش را به باد سپرده و دست های مرا می فشرد

و من از زمین کنده شده بودم.

آه چه احساسی بود چیزی همانند ، نه شاید هم خود عشق نمی دانم اولین بارم است!

آخرین نفس

عطر تنت در هوا پراکنده است...

چشمهایم را میبندم...

آخرین نفس را عاشقانه میکشم.

حیف چشمانت...

نگار من بر چهره ی تو ردپای خون پیداست!!!

حیف چشمانت...

کاش اشک های تو از چشمان من می باریدند!!!