خداوند قصه ای اندوه بار نوشت
چنان که گریان گشت و آهی کشید
سپس چشم را بست و قرعه ای برداشت،از میان همه...
من و تو
قصه ی تقدیر پایانش این بود...
جدایی جدایی جدایی
بهانه ی به آغوش کشیدنت ارضاء روح عاشق و حجران دیده ام بود
چرا که بوسه هایت جهان مرا زیرو رو می کرد...
من فراتر از عشق تو را می خواهم
با کلامی لطیف تر از احساس تو را می خوانم
ای راز چشمان من فقط از خدا بپرس وسعت قلب مرا....
در آغوش من اشک می ریختی بی قراری می کردی...
آه دل نمی کندی!! چه می شد کرد؟؟
طاقت رنج تو را نداشتم...
و به تو گفتم بیزارم از وابستگیه کودکانه ات به من به تو گفتم برو...
تو مرا با نفرت ترک کردی اما فریاد مرا در دل نشنیدی که گفتم...
خدای من بازگرد...
دستانت بوی اشک می دهد...
عشق من بلند تر حق حق کن
تا صدای زجه های مرا نشنوی
که در فراغ تو با خود بیرحمم...
چقدر مهربانی...
من از دلتنگی و بی قراری می گویم و تو از سکوت
من از آشفتگی و پریشانی تو از قنوت
من از اشک و بیماری و تو از لبخند
دروغگوی مهربان من از من پنهان نیست...
چشمان سرخ و قامت خمیده ی تو...
همه چیز گواه مرگ تدریجیه تو وعشق غریب ماست...
تو را دیدم...
سیاهی کرداکرد جهان رخنه کرده بود...
سکوت ، امواج خروشان را احاطه کرده بود...
انکار همه جیز در لحظه ی ظهور تو توقف کردند...
تو را دیدم...
میان هاله ای از نور از آفتاب و مهتاب...
با نکاهی که غرور آسمان ها را فریاد میکشید...
با جشمانی که قبرها را از هم میشکافت و هستی را به نیستیان میبخشید...
و من تو را دیدم در لحظه ای که بروردکار به آفرینش مغرور میشود...
تو را دیدم...
لحظه ای که نفس هایم نبض بیدا کرد...
من تو را دیدم اما احساس کردم جقدر جشمانم برای دیدن تو بی ارزشند...
جقدر نکاه من در شکوه این زیبایی حقیر است... و من نکاهت را در قاب جشمانم ریختم و جشمانت را در قاب قلبم. جقدر کودکانه بود کودکانه دوست داشتنت!
من احساس کردم شاید تو وقت خواب به کرمی نیاز داری!
جقدر کودکانه بود...!
فقط تو را به خدا از خواب بیدارم نکن،که هرگز از خواب بیدار نخواهم شد.
بیا امشب دست در دست اشک هایمان دعا کنیم وقتی که تو را میبوسد یاد من نیفتی...