دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

سرنوشت

خداوند قصه ای اندوه بار نوشت 

چنان که گریان گشت و آهی کشید 

سپس چشم را بست و قرعه ای برداشت،از میان همه... 

من و تو 

 قصه ی تقدیر پایانش این بود...

جدایی جدایی جدایی 


روح بیمار

بهانه ی به آغوش کشیدنت ارضاء روح عاشق و حجران دیده ام بود 

چرا که بوسه هایت جهان مرا زیرو رو می کرد...

حقیقت

من فراتر از عشق تو را می خواهم 

با کلامی لطیف تر از احساس تو را می خوانم 

ای راز چشمان من فقط از خدا بپرس وسعت قلب مرا....


دروغ

در آغوش من اشک می ریختی بی قراری می کردی...

آه دل نمی کندی!! چه می شد کرد؟؟  

طاقت رنج تو را نداشتم... 

و به تو گفتم بیزارم از وابستگیه کودکانه ات به من به تو گفتم برو... 

تو مرا با نفرت ترک کردی اما فریاد مرا در دل نشنیدی که گفتم... 

خدای من بازگرد...

زجه

دستانت بوی اشک می دهد... 

عشق من بلند تر حق حق کن 

تا صدای زجه های مرا نشنوی 

که در فراغ تو با خود بیرحمم...

فداکاری

چقدر مهربانی... 

من از دلتنگی و بی قراری می گویم و تو از سکوت 

من از آشفتگی و پریشانی تو از قنوت 

من از اشک و بیماری و تو از لبخند 

دروغگوی مهربان من از من پنهان نیست...

چشمان سرخ و قامت خمیده ی تو... 

همه چیز گواه مرگ تدریجیه تو وعشق غریب ماست...


شروع وداع

جانم را وقت خداحافظ گفتن بر زبان آوردم....


تو را دیدم

تو را دیدم...
سیاهی کرداکرد جهان رخنه کرده بود...
سکوت ، امواج خروشان را احاطه کرده بود...
انکار همه جیز در لحظه ی ظهور تو توقف کردند...
تو را دیدم...
میان هاله ای از نور از آفتاب و مهتاب...
با نکاهی که غرور آسمان ها را فریاد میکشید...
با جشمانی که قبرها را از هم میشکافت و هستی را به نیستیان میبخشید...
و من تو را دیدم در لحظه ای که بروردکار به آفرینش مغرور میشود...‏
تو را دیدم...
لحظه ای که نفس هایم نبض بیدا کرد...
من تو را دیدم اما احساس کردم جقدر جشمانم برای دیدن تو بی ارزشند...
جقدر نکاه من در شکوه این زیبایی حقیر است... و من نکاهت را در قاب جشمانم ریختم و جشمانت را در قاب قلبم. جقدر کودکانه بود کودکانه دوست داشتنت!
من احساس کردم شاید تو وقت خواب به کرمی نیاز داری!
جقدر کودکانه بود...!

دیر

اورفت در پی آرزوها و رویاهایش پرغرور،پرتلاطم،ناشکیبا،بیتاب...
او رفت مشتاق،لبالب امید،و جسور اما...
زمان سال های عمر را بی تامل در پی خویش میکشید...
و سال ها و سال ها...
او آمد،برگشت...
چون دانسته بود این قرن ها فقط جسمش از اینجا دور بوده!
و لبریز از شک و تردید...
لبریز از اشتیاقی مبهم...
لبریز از سکوت و ناگفته ها
تلخی و شیرین ها بازگشت.
هنوز درب خانه باز بود...!
انگار همه چیز شبیه سابق بود!
و در حجمی مملو از سکوتی سنگین قدم گذاشت...!
و ورقی که رویش غبار زمان نشسته بود:تو رفتی و من دیگر من نبودم...
تو رفتی و من ماندم و انتظار تو رفتی و امیدم را اشک های خونین و جنون بی پایان به تاراج برد...
تو رفتی و من تحمل نکردم...
تو رفتی و من به خواب رفتم

فقط تو را به خدا از خواب بیدارم نکن،که هرگز از خواب بیدار نخواهم شد.

دعا

بیا امشب دست در دست اشک هایمان دعا کنیم وقتی که تو را میبوسد یاد من نیفتی...