این دست های من که تو ترکشان کردی را در دست های خاک می گیرم
این اشتیاق و این جنون را با خود به آغوش خاک می برم....
من این پاره پاره های رگهای تنم را میپرستم...
در اعماق جانم آرزوئیست غریب
جان کندن میان بازوان شعله ور تو
تو را چنان به آغوش کشم از عشق
که سراپا شوم غوطه ور تو...
اشک میریزم بیاد لحظاتی که تو از خون عشق من مینوشیدی و آن هنکام که سیراب میشدی مرا با زخم هایم رها میکردی...
و اشک های من برای توست!
نه برای آن خیانت و این تنهایی...
نشست رو برویش
سکوت کرد...
سرش را بالا گرفت
نگاهش کرد
سکوت کرد...
لبهایش را بوسید
در آغوش کشیدش
سکوت کرد...
زمزمه ای در گوشش کرد
سکوت کرد...
سکوت کرد...
سکوت کرد...
و هیچکس جز خدا ندانست راز نهفته در آن همه سکوت و دقایق را
چرا که هر دو در آغوش هم برای یکدگر مردند...