دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

دوزخ عشق

شاعرانه های عاشقانه

کاش...

این منم،من،که هنوز نفس میکشم
که هنوز میبینم
که هنوز میخندم
انگار هنوز زنده ام
این منم سایه ای در هاله ای از تاریکی،پوسیده ای متروک
همه ی ظرف ها خالی اند
همه چیز رنگ باخته
آینه ناشناسی را نشان میدهد
و من باز به سنگینی نفس کشیدم و باز نفسم میان سینه برید
من حرفهای دیگران را نمیشنوم
من احساس میکنم مسافرم و همه چیز و همه کس با من غریبه اند
چشمانم میجویند در نگاه دیگران در بی رنگی اجسام اثری از سوزش نگاه آشنایی
بگذار اشک هایم را پاک کنم
آری هنوز شفاف است
من اینجا نشسته بودم آه ‎ تو شاید کنارم بودی
کاش آن لحظه که تو را بوسیدم و رفتی باز برمیگشتی و میبوسیدمت
تو گفتی مهر من برای تو تا کجاست؟
با بغض گفتم میان سجاده ی عشق من خاک پای توست
و قبله گاهم قرارگاه ماست و سکوت کردم تا بغضم فرو نریزد ای کاش
میان دامانت در برابر چشمان غریبه ها گریه را تا مرگ ادامه می دادم
آری این منم که دل از دامان زندگی کنده ام
کاش این میله ها تن مرا در هم خرد میکردند
کاش میمردم ای کاش میمردم!


رویا

کاش وقتی از ارتفاع کابوس پرت میشوم در آغوش تو بیدار شوم....

فراموش شده

همه چیز تیره و مات بود...
با حق حق و تنی لرزان آرام آرام خودش را پشت پنجره کشید...
از کدام دست کمک میطلبید؟!
از کدام چشم،نگاه میخواست؟!
امیدش آتش دوزخ بود...و نفس هایش بوی خون میداد...
شاید این کتاب به آخرین برگ نرسیده باشد اما میتوان به نقطه ی آخر پرواز کرد!
برخاست...با مشتی گره کرده...
اما...چشم هایش را درخششی زد....
قلبش در میان دستی ریشه زد...
قیامت را به درونش کشاند...
روحش در نوای آوایش آرمید...
و همه اش او شد...
ستاره ای را دید...
و روزها را در آرزوی شب سپری میکرد
و شب ها را باگریه ای از شوق و بیم فردا...
عشقش آسمانی بود و او زمینی...
شاید عشق واژه ای برای انتهای دوست داشتن باشد،
اما جنون واژه ای برای انتهای عشق است،
و او به انتهای جنون رسیده بود،پرستش.
تن زخم خورده اش را با امید او وصله میزد
و اشک هایش را با آرزویش،می شست...
غروب نزدیک میشد و او به هوای ستاره خون را از پیکرش شست...
اشتیاق دیدار از بند بند تنش جوانه میزد و وجودش را آب میساخت
لب پنجره ایستاد...
غروب شد،آسمان لباس سیه به تن بوشید وماه آمد و ستاره ها یکی پس از دیگری...
انتظار... انتظار...
هراس ...هراس...
پاسی از شب گذشت...
انتظار... انتظار...
هراس... هراس...
و سپیده سرزد و شب رفت...
بغضش فروریخت و با دست های سردش گردا گرد جسم بیجانش حلقه شد...
میان اشک و خون افتاد... روزها گذشت و شب ها...
انتظار... انتظار... انتظار
شاید انتظار یعنی صبر و دلهره
اما انتظار یعنی تردید و نومیدی
اما اتنظار عشق یعنی فروریختن آسمان ها
یعنی اشتیاق و سکوت یعنی امید و نومیدی یعنی اضطراب و دلهره یعنی مرگی آرام و خاموش
یعنی شکنجه از ثانیه های تمام نشدنی
یعنی دلتنگی
یعنی نفس کشیدن به امید دیدار
و یعنی یعنی آه هیج واژه ای نیست!
گریه نمیکرد چون اشکی نداشت...
ناله نمیکرد چون نایی نداشت...
فقط زیر لب زمزمه میکرد:
پرستش،پرستش
سکوت... سکوت...سکوت
شب سررسید و هیچکس پشت پنجره نبود...!
پنجره گریه میکرد...
زمین از شکوه این عشق میلرزید...
و ابرها باریدند و باریدند

تا قلب آسمان ها ازین درد پاک شوند...

وقتی که ابرها رفتند عریانی ستاره در آغوش دیگران پیدا گشت...!





شکنجه

آن هنگام که تکه تکه های قلبم را با فواره های خون بیرون میریختم و صدای شکستن استخوان هایم در دل زمین می پیچید...
آن هنگام که صدای ضجه هایم گوش آسمان ها را می بست...

این تو بودی که مرا ترک کردی...


رفتن یا ماندن؟

وقتی آخرین کلامت خدانگهدار شد... 

 بگو... 

بگو،چگونه مردنم را دوست داری؟ 

عشق بازی


عریان...عریان...
این میلاد است...
این تن به تن ساییدن یکانکی روح است...
این بوسه ها تکه تکه ای از هستی آسمانی ماست...
قلب های ما در هم تنیده اند و ریشه می زنند...
دستهای ما در گره ای ناگشودنی...
نفس در نفس...
این نوازش لمس جنون و رستاخیز است...
ما امشب خاک را رستکار میسازیم...
و با عشق به دامان آفریدکار میبیوندیم...
میان ما آتشی شعله میکشد که زبانه اش تن خورشید را آب میکند...
این کمال است نه در محراب،که در بستر...
در سیطره ی جهان مقدس ترین مکان اینجاست...
جایی که افسانه ی عشق را به حقیقت بیوند میزنیم...
من و تو،ما...
عریان...عریان...
قفل آسمان ها را در هم شکسته ایم...
نامحدود و ابدی...
من افکار تو را از لمس دستانت میفهمم....
اکر نام مرا بخوانی از آوای صدایت قیامت را به درونم میکشانی...
ظهور جشمانت در دنیای نکاهم یعنی ایستادن زمان...
یعنی سکوت جهان...
ما میمیریم و باز تولدی تازه...
مرک ما نیستی نیست...!
من خالیه تن تو را با آتشی سوزان از تن خود بر میکنم...
و تو را در فشار آغوش یکی میکنم...
این ابراز است ابراز وجودیت و تمامیت...
این هم آغوشی روح در غالب جسم است...


این رستکاری عشق است...عشق...!



آرزوها

آرزوهایم را بردی و من را با آرزویت تنها گذاشتی........


بوسه ی عشق

زخم مرا‎,‎نیستی مرهم نخواهد بود
و اشک از عظمت این عذاب نمی کاهد
روحی کز رنج این فقدان به ستوه آمده را
و قلبی کزین خنجرمجروح کشته را
جز بوسه ی عشق التیام نخواهد بخشید....


نگاهی به من

زخم مرا‎,‎نیستی مرهم نخواهد بود
و اشک از عظمت این عذاب نمی کاهد
روحی کز رنج این فقدان به ستوه آمده را
و قلبی کزین خنجرمجروح کشته را
جز بوسه ی عشق التیام نخواهد بخشید.


میروی...

جنون اشتیاق تقدیم تو باد 

        چشمان مشتاق تقدیم تو باد 

                                     رود اشک هایم تقدیم تو باد 

                                                  خون رگ هایم تقدیم تو باد