تو را ز من گرفته اند...
تو را ز من پنهان می کنند...
بین من و تو دیوارها کشیده اند...
ببین چقدر ساده می گیرند عشق را و نمی دانند...
این روح من است که هرشب برای چشمان منتظر تو لالایی خواب را می خواند...
ببین در طلب بوسه هایت چو کودکان بیهوده گریانم....
مرا نوازش کن...
مهتاج محبتم...
آغوشت را قفس من ساز...
پناهم بده...
یا تا به اعجاز عشق ایمان بیاوریم
زان که نباشد جز عشق آفرینش را سبب
بیا ما افسانه ای بسازیم ز عشق و جنون
در آغوش یکدگر،دست در دست و لب به لب...
مهرت ز کجا در قلب من مسکن گرفت
تمام وجودم را عشق تو در بر گرفت
تو لبخند می زدی و من ندانستم ز مستی
وابستگی هایم به تو رفته رفته پا می گرفت
ای وای بر من که کور بودم
ز حال و هوای دل نیز دور بودم
ز کجا آغاز شد از دوستت دارم های من
یا ز چشمان ما خیره به هم
عشقت در خون من جریان گرفت
جسم سردم با نگاهی جان گرفت
چشم باز کردم،چه حاصل کار از کار گذشته بود
ورقی خیس مانده که رویش نوشته بود
فراموشم کن...
ای که آرزوی وصالت سراب زندگی ام شده است
عشقت در خود فرو می ریزاند مرا
من و تو فراموش شدگانیم در بر شب
دل را ز من بکن و بمیران مرا
اشک خونبار مرا جدی نگیر
برو و رها کن این دیوانه را...
آنگاه که رقص باد گیسوانت را نوازش میکرد ندانستم که دل با چشمانت سازش میکرد
پر کشیدی ز برم و چشم پوشیدی از عاشقی که به دامانت خواهش میکرد!