عشقت را در نورانی ترین ژرفای قلبم نگهداری میکنم،در جایی که خداوند از روح عاشقت به آن تابید و مقدس کرد...
ای گذرا ترین ثانیه های دلهره آور عشق وصال
ای ماندگارترین سالهای عذاب آور عشق فراق
من و عشق غریب تر از من را دیگر گله ای ز شما نیست نه از شما بلکه از آدمیان و سرنوشت و خدایتان نیست،چرا؟پاسخ را از زجه های من دریاب:
نه شعر نمی گویم تمام دردهایی را می گویم که از درون مرا خراشانده است پس گوش کن
خدای مرا خدا ز من گرفت آری آنکه در آغوش من بود،اکنون در آغوش خاک آرام گرفته است،آنکه نیمه گم گشته من نبود که تمام گم شده ی من بود.
با قطره قطره ی خونم مزارت را می شورم جسمم از روح جدا می شود ولی روحم تا ابدیت در آغوش توست...
ساده می نویسم برای تو که فاصله ها با من داری:
دلم می خواست،دمی آسوده کنارم باشی عریان عریان تا عطر تنت مرا مست مست کند،بی خبر ز همه دنیا و فقط آشنا به تو،و سخت تو را به آغوش کشم آنچنان که یکی شویم...
دلم می خواهد تنها اسارتم را تو رقم زنی آنگاه که رها نتوان شد از تن سوزانت،آنگاه که بوسه ی لبانت مرا باز به بوسه ی هوس انگیز تر سوق دهد و نفس های پر تپش تو جانم را گران کند،با لمس بند بند تنت فریاد بزنم تو هستی منی و تو جانانه تر از من،و کاش یک بار آسوده به چشمانت خیره شوم و اینبار تو مات من شوی و تا جان دارم برایت اشک بریزم،تا بدانی تا بدانی من عاشقت هستم عاشق،عاشق...
تمامم کردی
ای سپیدپوش شب نشین
تمامم کردی،
از آن روز که تصویر دیدگانت را در قاب غبار آلود دلم جا دادی و
و بی صدا گریختی.
و لرزانم ز هراسی که تا غروب ندانم از برای چه مرا در لابه لای کتاب خاطرات جا گذاشتی.
و پیش از هر بارانی شدن از چشمانم بپرسم،آیا او نیز در فراق از برای من دیدگانش نمناک می شود؟ و از دل پرسید آیا او نیز مثل تو غم عالم و آدم را به سینه می کشد،دلتنگ است؟
اگر چنین باشد به کدامین سبب راه سفر گرفت؟
شاید سیاهی به قلب او نیز رخنه کرده باشد.
چرا مرا...چرا...و هزار سوال.
اما تمام پاسخ ها را دل دلتنگ و دیوانه می دهد
هر چه هست عاشقش شده ام!!!
گفت ز تو دل سیرم قرار ماندنم نیست
لیک ندانست تا عمق وجودم ناخوانده است
مرا به خاطراتش سپرد ای دریغا
ندانست قلبم تنهاترین و آواره است
زجر هجرانش بدو گفتم، ای صد افسوس
ندانست خنجرعشق در سینه جامانده است
در دست بگیر خنجر را سینه ام بشکاف...
دگر نمیتوانم سوگند به غربتم دگر نمی توانم قلبم از سینه برون کش...
مهرت ز کجا در قلب من مسکن گرفت
تمام وجودم را عشق تو در بر گرفت
تو لبخند می زدی و من ندانستم ز مستی
وابستگی هایم به تو رفته رفته پا می گرفت
ای وای بر من که کور بودم
ز حال و هوای دل نیز دور بودم
ز کجا آغاز شد از دوستت دارم های من
یا ز چشمان ما خیره به هم
عشقت در خون من جریان گرفت
جسم سردم با نگاهی جان گرفت
چشم باز کردم،چه حاصل کار از کار گذشته بود
ورقی خیس مانده که رویش نوشته بود
فراموشم کن۰۰۰
دل را زمن بکن
من که فردایم به غروب امروز هم نخواهد رسید...